درد نام دیگر من است ...

ساخت وبلاگ
عرس پنجشنبه بیست و سوم آذر ۱۴۰۲، 8:16 دیروز به صورت اتفاقی به طراح یه وبلاگ سر زدم و از طرح هاش خوشم اومد، و با گوشی کد قالب بر داشتم و جایگذاری کردم اما کلا همه چی درهم و برهم بود، امروز صبح نشستم تا عناوین فارسی وبلاگم رو تو کدها اصلاح کنم، کمی اصلاح کردم اما بازم نشد ، با خودم گفتم برم و به طراح قالب وبلاگ اطلاع بدم ، کد قالب اینبار با کامپیوتر بارگذاری کردم و همه چی درست شد!!!!پس نتیجه می‌گیریم که کدهای قالب وبلاگ با گوشی عوض نکنید!!!! :)قالب وبلاگ از اینجا برداشتم درد نام دیگر من است ......
ما را در سایت درد نام دیگر من است ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : illiao بازدید : 39 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 15:28

عرس جمعه بیست و چهارم آذر ۱۴۰۲، 1:21

همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت

وآنچه در خواب نشد چشم من و پروین است

درد نام دیگر من است ......
ما را در سایت درد نام دیگر من است ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : illiao بازدید : 43 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 15:28

عرس شنبه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۲، 17:50

امروز به نظرم حالم خوبه

چون یه کارگاه خوب به صورت صوتی گوش دادم و بعضی از گره های ذهنیم باز شد.

فعلا همین

شاید بنویسم

درد نام دیگر من است ......
ما را در سایت درد نام دیگر من است ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : illiao بازدید : 37 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 15:28

من تو یه شرکت خصوصی کار می‌کنمتو مجموعه امون یه مدیرعامل داریم و بنده رییس دفتر مدیرعامل و همزمان مسئول نیروی انسانیسه تا مدیر بخش داریم و زیر مجموعه هاشون و جنعا یکصد و سی نفر هم کارکناناز کل این یکصد و سی نفر ، مسئولیت مستقیم مستقیم مستقیم دو نفر سپردن به بنده، یکیش آبدارچی ساختمان مدیرعامل البته ساختمان نقلی هست و یکیش هم راننده پشتیبانی.آبدارچی ساختمان ما کلا وظیفه خرید نان صبحانه و نظافت همین ساختمان نقلی بر عهدشه ، هجده ماه مونده تا بازنشسته بشه، به همین خاطر زیاد بهش گیر نمیدنکلا از زیر کار در رو، نظافت و سلیقه زیر صفراز نمونه هاش بگمیک روز من مرخصی بودم ، جلسه مدیرعامل با مدیران بخش بوده، یکی از مدیرانمون هم خانم هستخلاصه این آبدارچی برا جلسه تو لیوان کاغذی دمنوش برده بود. و بعدا لیوان ها رو برداشته بود.تو جلسه مدیران بعضا با خودکار رو کاغذهایی که داشتند یادداشت برداری می‌کنن، یکی از مدیران و یکی از معاونان مالی با خودکار روی لیوان های کاغذی نقش و نگار زده بودن ، این آبدارچی هم نوبت دوم که چایی برده اینا کرم صحبت بودن و لیوان ها رو برداشتند ، حتی همکار خانم که هیچ وقت تو جلسه ها چایی نمی‌خوره ایشون هم چایی برداشتند و نوش جان کردن، بعد از پایان جلسه دیدن ای دل غافل اینا همون لیوان های کاغذی قبلی هست که روش با خودکار نقش و نگار زدن !!!!ینی عملا لیوان ها درهم و برهم و این تو لیوان اون چایی خوردن!!! درد نام دیگر من است ......
ما را در سایت درد نام دیگر من است ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : illiao بازدید : 31 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1402 ساعت: 5:47

دقیقا یادم نمیاد چند سالم بود بنظرم اول یا دوم ابتدایی بودم، داداش بزرگم حدود شش سال ازم بزرگ‌ترهتو حیاطمون یه انباری داشتیم سقف انباری فلزی و ستون ها و تیرهای قوطی آهنی بود، بابام خیلی خوش سلیقه ساخته بود، مامانم هم خیلی خوش سلیقه از همه چی نگهداری می‌کرد، همیشه بشور و بساب به راه بود.القصه یه روز دیدم داخل یکی از این قوطی های فلزی زنبورهای زرد لونه کرده بودن، داداش بزرگ بهم گفت بنظرت چطوره زنبور زردها رو از اینجا بیرون کنیم و کندوشون ور داریم ، منم گفتم خوبه، نردبام گذاشتیم و تو دستم یه چوب دستی و سر چوب دستی هم چن تیکه پارچه چسبوندم، از نردبام بالا رفتم و با چوب به محل تجمع زنبورها حمله کردم ، چشمتون روز بد نبینه ، زنبورها بهم حمله کردن ، از بالای دیوار همراه نردبام پرت شدم حیاطمون، خیلی نیش خورده بودم، مامانم اومد کل تنم با گل رس و ماست ، ماست‌مالی کردنخدا بهم رحم کرد ، عصری هم بابام اومد از سلامت م مطمئن شد و بعد با درست کردن دود ، زنبورهای زرد رو از انباری فراری داد درد نام دیگر من است ......
ما را در سایت درد نام دیگر من است ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : illiao بازدید : 30 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1402 ساعت: 5:47

یادمه وقتی دبستان بودیم، حالا دقیقا یادم نیست کلاس چند بودیم، اما بنظرم اول و دوم دبستان باید باشه، می خواستن منطقه ما رو گاز کشی کنند ، محله ما هم نسبتا عرض کمتر و مسافت طولانی داره ، وقتی لوله های بزرگ آوردن و خاکبرداری شروع شد ، کلا آب محله رو قطع کردن و حتی بعضی انشعابات نشتی داشت و تو محل حفاری گل و لای جمع شده بود، یه برادرم ازم دو سال کوچیکه، می‌خواست بره اونور کوچه تا با دوستاش بازی کنه ، می خواست از روی محل حفاری بپره، اما نمی‌تونست، مثلا خواستم بهش کمک کنم تا بپره، هر دومون شپرق افتادیم ته محل حفاری چشمتون روز بد نبینه درست وسط گل و لای ، سرتا پامون گلی شد.مامانم اومد ما رو از گودال بیرون کشید و خیلی ناراحت و عصبانی بود، آخه آب قطع بود و ما رو نمیشد با اون وضع به خونه برد. القصه دستمون گرفت و برد خونه خالم اینا که دو تا کوچه پایین تر از ما بودن، خالم اینا هم کلی به سر و وضعمون خندیدن، لامپ حموم هم سوخته بود و تو حموم جایی دیده نمیشد، مامانم هم عصبانی و ناراحت ، نمیشد حرفی بهش زد ، القصه می خواست ما رو بشوره و چیزی برای لیف کشی پیدا نکرد ، از گوشه حموم یه پارچه ای پیدا کرد تا صابون بزنه روش و تن ما رو بشوره ، چشتون روز بد نبینه ، نگو پارچه برا شستن ظرف ها هست و یه ورش پارچه و یه ور دیگه مثا اسکاچ یا چیزی شبیه اسکاچ هست ، طرف پارچه به دست مادرم و طرف اسکاچی هم به طرف تن ما ، از طرفی هم عصبانیت مامان و چراغ خاموش اجازه نمیده به مامان اعتراض کنیم و بگیم پوستمون کندی ، کلا قرمز شده بودیم :(از اون تاریخ دیگه معمولا تنم کیسه گشی نمی کنم ، چون دیگه چربی پوستی براش نمونده :) درد نام دیگر من است ......
ما را در سایت درد نام دیگر من است ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : illiao بازدید : 33 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1402 ساعت: 5:47

یکی از همراهان وبلاگی در مورد دوستی نوشته بودن، منم به سر زد در مورد دانشگاه محل تحصیلم و دوستان همکلاسی بنویسمما یه کلاس حدود چهل نفره بودیم ، حدود ده تا پسر و بقیه دختر.از این پسرا ما هم چهار تا بیشتر با هم ایاق بودیم،من و جواد و رضا و فریدجواد یه مو بلوند چشم رنگی و دیگه چی بگم ... خر خون و اصلا از خودش هیچ قدرتی نداشترضا یه مثلا بچه پولدار تازه به دوران رسیده و درس خون و نازک نارنجیفرید هم یه بچه آویزون و دل به هر کس سپار مثل ارسطو تو پایتختمنم نسبتا درس خون مخصوصا تو دروس عملی ، به دور از حاشیه و بعدها شنیدم دخترا در موردم می‌گفتن خیلی مغرور:)البته بجز ما همکلاسی های پسر دیگه ای هم از شهرستان های اطراف داشتیم و فقط ما ساکن و اهل مرکز استان بودیمما با هم می‌رفتیم و می‌اومدیم، دانشگاه تا شهر ما حدود یه ساعت فاصله داشت.سعی می‌کردیم با هم هماهنگ بشیم برا رفتن به دانشگاه ، من به جز همشهری هام با بچه های شهرستان هم رابطه خوبی داشتم حتی بعد از دانشگاه هم سعی کردم رابطم حفظ کنم مثل حسن و رضای دو :)این آقا رضا عاشق یکی از همکلاسی ها شد و سعی می‌کردیم بهش برسه اسم دختره هم فرزانه بود ، فرزانه همسایه جواد بود و جواد هم اطلاعات غلط به رضای شماره یک می‌داد و آخر سر هم فرزانه با یکی دیگه دوست شد.رضا بعدا انتقالی گرفت به دانشگاه مرکز استان، منم می‌تونستم انتقالی بگیرم اما چه کنم که عشق آسان نمود اول ، ولی افتاد مشکل هافرید هم چندین نفر زیر سر داشت ، مخصوصاً یکی به اسم فاطمه، این فاطمه خانم یه خاطر خواه دیگه داشت به اسم حسن، یه بار از طرف حسن رفتم ازش خواستگاری کنم ، کلا گند زدم ، آخر سر هم به هیشکی جواب مثبت ندادجواد هم یکی به اسم فرزانه رو زیر سر داشت و بعداً باهاش دوست شد ، بعدا هم ک درد نام دیگر من است ......
ما را در سایت درد نام دیگر من است ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : illiao بازدید : 61 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 21:00